به رنگ خدا



نخستین زائر قبر امام حسین

جابربن عبداالله انصاری نخستین زایر قبر مطهر امام حسین ع بود .

عماد الدین طبری (متوفای 525 ق) در بشارة المصطفی به سندش از عطیة بن سعد بن جناده کوفی جدلی نقل کرده که گفت: با جابر بن عبدالله به قصد زیارت امام حسین(ع) حرکت کردیم، چون به کربلا رسیدیم جابر به سوی فرات رفت و غسل کرد، سپس پارچه ای به کمر بست و پارچه ای به دوش انداخت و عطر زد، سپس ذکرگویان به سوی قبر امام(ع) رفت. وقتی نزدیک قبر شد، گفت: دستم را بگیر و روی قبر بگذار. من دستش را روی قبر گذاشتم. جابر خود را به روی قبر انداخت و آن قدر گریه کرد که بی هوش شد. بر او آب پاشیدم تا به هوش آمد. آن گاه سه بار گفت: ای حسین! سپس گفت: دوست پاسخ دوستش را نمی دهد. بعد ادامه داد: تو چگونه جواب دهی در حالی که رگ های گردنت را بریدند و بین سر و بدنت جدایی انداختند.

برای ادامه مطلب به لینک زیر مراجعه کنید.

http://www.khabaronline.ir/detail/267820/culture/religion


نمی دانستم.
هیچ چیز نمیدانستم 
و نمی دانستم که نمی دانم،
اما تو می دانستی و می توانستی
و همین بس بود که دستهایم را بگیری
و در کلاس مهربانیت بنشانی
و نخستین حرفهایم را برایم هجی کنی.
ازآن به بعد در کلاس تو
- که به اندازه همه خوبی ها وسعت داشت-
می نشستم و از پنجره نگاهت
آسمانی را می دیدم که آرزوهایم را
چون خورشیدی روشن در بر گرفته بود.
چه خوب بودی تو. چه ساده،چقدر مهربان!
و من در چشمهایت مهری می دیدم
که بوی دامن مادر را می داد،
وقتی که ریحان می چید
و بوی دستهای پدر را،
وقتی که خسته از کار بر می گشت،
وضو می گرفت، و در گوشه ایوان نماز می خواند.
آن قمری قشنگ
که همیشه پشت پنجره می نشست
و خبرهای خوب کلاس را برای مادرها می برد
هنوز هست!
و آن کلاغ پیر که خبر چین بدیها بود.
من از کتاب چه می فهمیدم!؟
من از شعر،چه می دانستم؟
من داستان ندیده بودم!
من خاطره نچشیده بودم!
من با همه اینها
در کلاس تو دوست شدم
و با تو در کلاس مهربانی.
یادت هست نوشتی : ابر . باران بارید!
نوشتی:آب . سیراب شدم!
نوشتی:بهار. درخت ها برخاستند!
نوشتی:رود . دریاها موج برداشتند!
و من فهمیدم که دانستن آغاز توانستن است.
افسوس نماندی
تا برگهای دفتر خاطراتم را بخوانی
حرفهایم را بشنوی
و غلط های دیکته زندگیم را درست بنویسی.
هنوز در خاطره آن روزم
که همبازی کودکی هایم  شدی
تا از پله های نوجوانی بالا بیایم
و جوانی ام را به تماشا بنشینم.
هنوز حرفهایت پرده های دلم را می نوازد
و صدایت در کلاس خیالم می پیچد:
"آن مرد،با اسب آمد.
آن مرد در باران آمد."
هنوز چشم انتظار آن روزم
که آن مرد با اسب بیاید
و در باران اشکهایم،تن بشوید
و راه چون تو شدن را، به من بگوید

ای معلم خوبی ها.  

جواد محقق


یه موقع‌هایی هوس مناجات کردی
بیخیال از کنارش رد نشو
تو یه جرقه بزن
یهو میبینی دلت آماده‌س
با همون جرقه آتیش میگیره
کجا میخوای بری؟
تو دنیا لذتی شیک تر
قشنگ تر
عاشقانه تر
زیبا تر
فانتزی تر از این نیست که حواست نیست
از قبل هم خودتو اماده نکردی‌ها
ولی یهو میبینی اماده ترکیدنی
همینجوری سر یه نماز کاملا معمولی
-نمازهای کاملا معمولی ما هم که ملتفتی معنیش چیه
ینی یه نماز کاملا بدرد نخور-
از اونایی که وسطش داری فک میکنی کی تموم میشه
بری ب کار و زندگیت برسی
سر إِیَّاکَ نَعْبُدُ وإِیَّاکَ نَسْتَعِینُ
گلوت گیرمیکنه
چشمات خیس میشه !
چه میکنی خدا؟
منت گذاشتی
من کجا گریه تو نماز کجاااا؟
- خودت که نمیای من باید بیام سراغت دیگه
+ حالا نامردی اگه نمازت تموم شد
مناجات شعبانیه رو باز نکنی
با شوق نگی که "من خدا رو دیدم !
خدا الان اینجا بود !"
إِلَهِی کَأَنِّی بِنَفْسِی وَاقِفَهٌ بَیْنَ یَدَیْکَ
خدایا من فهمیدم اومدی تو قلبم ها
فهمیدم نگام کردی ها
فقط ببخشید دلم شلوغ پلوغ بود
بهم ریخته بود کثیف بود
شرمنده شدم

inestagram:shahab_afshar_ir

برگرفته شده از پیج اقای شهاب افشار

tr.im/fhdGX

 


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

امیررضا کامیار In the name of GOD گل میخک برق درب چوبی سفید با قیمت ارزان مـاده گـرگ وحشـی دفتر خاطرات پرستاری اصفهان بهمن 91 اموزش سگ تهران کرج حضوری و پانسیون واژه های بارانی Nicholas